محمد  طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمد طاها عزیز دل همه ی ما

نه ما هگی

میلاد مبارک کریمه اهل بیت تو ایام ماه رمضان مبارک 9 ماهگی عزیز دلم خیلی بلا شدی به همه جا سر می کشی وآبجی فاطمه مسئول  لحظه به لحظه نگهداری از تو هستش هفته اول این ماه  دست زدن  و خوب بلد شدی هفته دوم هرکی دستشو بطرفت دراز میکنه بهش دست میدی ودندونای نوچولوت به مبارکی  داره می زنه بیرون ودیگه اینکه از اون بلندی آشپز خونه میری بالا ولی برا برگشتنش اولا وای می ایستادی اونجا  گریه و زاری راه می انداختی  وکمک می خواستی  ولی بعدن راهشو پیداکردی به راحتی  می ری  بالا و می ایی پایین  وتقریبا آخرای این ماه تونستی وایستی  ویه چیز دیگه، برا سحری ک...
7 مرداد 1394

هشت ماهگی

8   سلام گلم 8 ماهگیت مبارک من که این همه غصه میخوردم عزیزم 8 ماهگیت گذشت واقعا خدا چه صبری به آدم میده عزیزم آخرای خرداد و امتحهانای آبجی داره تموم میشه و فردا  ماه رمضون اولشه اولین روز ماه رمضون افطاری خونه دایی جون دعوتیم واما تو خیلی خوب چهار  دست و پا راه رفتن بلد شدی  یه جا  بند نیستی از همه جا سر در می آری بایه آهنگ  نانای میکنی  با آهنگ  پایانی سریال پایتخت  آهنگ که شروع می کنه توهم شروع می کنی تو جای خودت نشسته  وخودتو می لغزونی و ما هم بر می گردیم تو رو نگاه می کنیم عزیزم اگه قبول کنی فقط یه جمله   چهار و دست ...
7 مرداد 1394

هفت ماهگی

  سلام به هفت ماهگی خدارو شکر روزا از پی هم می گذرند وتو داری بزرگتر می شی هروز با ادا و کار تازه الان اردیبهشت ماه و ماه تولد مامان وهوا خیلی عالیه وما هر هفته جمعه ها  عصرا می زنیم بیرون ویا پارکی و جایی وتو یه هوایی می خوری و  بهت خوش  می گذره سوار ماشین که میشی  همچین تند تند اینو انور نگاه می کنی  انگار که دیگه اصلا وقت نداری در ضمن نشستن و خوب بلد شدی اولین حرفم باتو درهفت ماهگی                       حاج خانوم ...
7 مرداد 1394

شش ماهگی

    سال 94   برا همه مبارک باشه  انشالله که سال خوبی  برا همه ، همچنین  برا ما  گلم امسال جمع خونواد ه ی ما با و جود تو  کامل و کاملتر شده   و هر  روز  هروز که می گذره بیشتر تو دل برو تر میشی  واقعا خدا یه نعمتایی به آدم  می ده  ولی درک انسان به اندازه یه سلول  از اون نعمت خدادی نیست  موقع سال تحویل می خواستیم بریم قم  که بخاطر شلوغی منصرف شدیم  دو سه روز  اول عید و که تو خونه  بودیم سه شنبه شب ساعت 11 راهی  عجب شیرشدیم  نز دیکای  صبح ساعت 6 رسیدیم  وقت نماز صبح  دایی اینا خونه آبا ...
7 مرداد 1394

پنج ماهگی

سلام سلام به هر روز نویی که با تو صبح میشه  عز یز دلم باید بگم  که باید اعتراف کنم که روزها می گذرند وما افسوس روز هایی رو میخوریم که برا گذروندنشون حرص می خوردیم وخدا روشکر تو داری بزرگ میشی وهروز یه ادا وکارایه تازه ای داری آبجیات خیلی دوست دارند  اصلا می خوان تورو بخورن آبجی  فاطمه ات که دستش درد نکنه هم مواظبته هم باهات بازی می کنه هم بعضی وقتا از چشم من دور بهت  امر و نهی می کنه ینی ادای آبجی فرشته با خودش رو برا تو در میاره وخودشو خالی می کنه عزیزم خیلی حرفا هستش که می خوام بهت بگم راجع به خودمون راجع به خونوادمون  و راجع به خودت  ولی نه وقت کافی دارم ونه ...
4 مرداد 1394

چهار ماهگی

همین و بس واما تو 4 ماهگی خیلی چیزا رو بلد شدی وقتی که   چیزی  رو که تودستته  ازت می گیرند جیغ و داد و تازه دوتا باهات بلند می کنی و محکم می کوبی زمین و ادهای دیگه و آبجی فاطمه باهات  همه جوره ور می ره   یه چیز دیگه اینکه توایام دهه فجر از طرف اداره بابا  یه جشن حسابی  به مناسبت همین ایام برگزار کرده بودند که  بابات گفت  ازمون دعوت کردند وما روز بنج شنبه  ساعت 7 راهی اداره بابا شدیم ینی اینجوری بگم که این مراسم هرسال برگزار میشه وماهم میریم  تفا وت امسالش این بود که امسال تو بیشمون بودی ویکیم اینکه فقط خونواده ها رو می گفتند ولی امسال بابا ها ه...
3 مرداد 1394