محمد  طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

محمد طاها عزیز دل همه ی ما

شش ماهگی

1394/5/7 6:48
نویسنده : مامانجون
357 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سال 94   برا همه مبارک باشه  انشالله که سال خوبی  برا همه ، همچنین  برا ما

 گلم امسال جمع خونواد ه ی ما با و جود تو  کامل و کاملتر شده   و هر  روز  هروز که می گذره بیشتر تو دل برو تر میشی  واقعا خدا یه نعمتایی به آدم  می ده  ولی درک انسان به اندازه یه سلول  از اون نعمت خدادی نیست

 موقع سال تحویل می خواستیم بریم قم  که بخاطر شلوغی منصرف شدیم  دو سه روز  اول عید و که تو خونه  بودیم

سه شنبه شب ساعت 11 راهی  عجب شیرشدیم  نز دیکای  صبح ساعت 6 رسیدیم  وقت نماز صبح  دایی اینا خونه آبا بودند ابا خیلی شوکه شده  بود و خوشحال

روز اول  وسایل خونه رو که  5و6 سا لی که اومدیم تهران و خونه  ابا جا گذاشته بودیم

 جمع وجور کردیم که تا اومدنی با خودمون بیاریم  چون خدا رو شکر خونه ای که تو تهران توش مستاجر بودیم خریده بودیم  وبرا وسایل جا داشتیم

روز بعد هم خاله منیره اینا از تهران رسیدند و شبش  همه خونه خاله لیلا  تو تبریز جمع بودیم  وفرداش هم  به همراه خونواده  شوهری خاله مرضی  رفتیم کندوان  وای  چقدر هوا سرد بود  هنوز برفا روی زمین بودند

شیش خونواده بود که دور هم جمع بودیم  و خیلی خوش گذشت

بقیه  شبها  رو هم طبق معمول  هر شب  خونه ی یکی از عمه ها بودیم

تو خونه عمه اعظم نوه اشون پرهام و  پسمل دختر عمه صبا رو هم دیدیمش

 به اون یکی عمه ها هم سر زدیم

 روز سیزدهم  برا  برگشت  راهی  تهران شدیم  بازم طبق معمول خیلی دلم گر فته  بود

عزیزدلم  وطنتتو پدر ومادرت وعزیزانتو که ترک میکنی خیلی دلت می گیره و همش اون جلو دور ازچشم بچه ها داشتم آبغوره می گرفتم طوریکه هیچکس متوجه نشه

 

یه چیز دیگه  که باید اینجا بگم  اونم اینکه  اون سه روز تعطیلی که روز

 تولد حضرت علی و روز پدر هم بود  تصمیم گر فتیم  با خونواده های خاله مرضی و خاله منیر بزنیم بیرون  وقراربود جمعه  پارک قائم تهران  از صبح هر کدوم یه جیزی 

درست کنیم و اونجا باشیم ولی پنج شنبه که ما واکسن 6 ماهگیت وزدیم   من فکر کردم  این واکسن هم مثله واکسنای  قبلی یه تب گذرا داره وتموم میشه  ولی چشت روز بد نبینه

تب کردی شدید  داغ داغ شده بودی 

شیر که می خوردی همش بالا می آوردی 5و6 بار همینجوری پشت و سرهم بالا اوردی رو بدنم  و رو لباسام که می ریخت  از اب سماورم  داغتر بود  نمی دونم چجوری تحمل می کردی  تا خود صبح من و بابات چش رو هم نذاشتیم

می خواستیم برنامه  فردا رو  کنسل کنیم که خدا رو شکر  کم کم خوب شدی

فرداش خاله هات رفته بودند وما ساعت 11 راهی شدیم

برا نهارهم  خاله منیر آش وخاله مرضی ما کرونی و منم دلمه بادمجون درست کرده

بودم  که اونم بابات گفت حالا که ما  تا خود صبح بیداریم بخاطرتب تو ، بزار اینم

درست کنیم

 تا شب پارک بودیم  حال تو هم خدا رو شکر خوب شده بود

کلی دسته جمعی وسطی بازی کردیم و کلی خوش گذشت

ایشالله که از این لحظات  خوش بیشتر داشته باشیم .

 

عزیزم میدونی این یه اصله

مامانت هیچ وقت تجملاتی نبوده

اینم دلمه بادمجونی که  برا  پارک درست  کرده بودم البته این نمونه اشه 

اینم یه خواب حسابی تو خونه ی آبا اینا   اولین مسافرتت به عجب شیر بود

اینم یه عکس از پر هام وتو موقع عید  تو 6 ماهت و پرهام 3.5 ماهشه

ا

آماده براحموم کردن

تو اتوبوس سرویسای مامانی  تو صندلی تنهایی نشستی داری می ری برا خرید

چندلحظه بعد تحویل سال

کندوان ابجی  کنار آتیش وتوپیچیدی تو پتو وداخل چادر

کندوان باجناق ها به ردیف

 

 

ایشلوغ

 

 آری بسرم دنیا چیزی جز این نیست

بس هیچ وقت حزص دنیا رو نخور

 

چون بهم یه سر نزدیدغمناکغمناک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)