پنج ماهگی
سلام
سلام به هر روز نویی که با تو صبح میشه
عز یز دلم باید بگم که باید اعتراف کنم که روزها می گذرند وما افسوس روز هایی رو میخوریم که برا گذروندنشون حرص می خوردیم
وخدا روشکر تو داری بزرگ میشی وهروز یه ادا وکارایه تازه ای داری
آبجیات خیلی دوست دارند اصلا می خوان تورو بخورن
آبجی فاطمه ات که دستش درد نکنه هم مواظبته هم باهات بازی می کنه هم بعضی وقتا از چشم من دور بهت
امر و نهی می کنه ینی ادای آبجی فرشته با خودش رو برا تو در میاره وخودشو خالی می کنه
عزیزم خیلی حرفا هستش که می خوام بهت بگم راجع به خودمون راجع به خونوادمون و راجع به خودت ولی
نه وقت کافی دارم ونه میدونم کودما رو بگم وکدوما رو نگم
والان تو 5 ماهگی چجوری هستی وتوصیفت کنم ایشالله فیلمایی که ازت می گیرم بعدن گویای همه چیز
باشه
اسفند ماهه دیگه وخون تکونی ومن شاید اصلا بخاطر تغییرات کلی که مخواییم تو خونه بدیم خونه تکونی نکنم
این ماه اولش که با خاله هات خاله مرضی و خاله منیر رفتیم بازار 15 خرداد برا خرید عید بهمراه تو
یادش به خیر اون اخرای شب ساعت نه چقدر تند تند خریدمی کردیم انگار داشت همه چیز تموم می شد
وکارای دیگه که بهت میگم
اینجا از طرف اداره بابا یه کارت خرید بهمون دادند ورفتیم برا خرید تو فرو شگاه نجم عجب
فروشگاه بزرگی بود مثل یه شهرکوچیک میوموند ومن تونستم یه اجاق گاز خوب برا خونه بخرم اون پونصد
هزاتومن هم که ازومن نگرفتندند خیلی بهم چسبید
راستی امسال یه سرویس قابلمه هم کادوی خانما بود که از طرف اداره بابا بهم دادند
راستی اولین مسافرت که کردی برا رشت بود یه هفته مونده به عید با یه خبر خوشی که بابا داشت وبرا
مامو ریتش صبح ساعت 4 رفتیم رشت و شبم تقریبا ساعت 11رسیدیم خونه یه مسافرت یه وزه تو ومنو
آبجی فاطمه وابجی فرشته بخاطر مدرسه اش خونه موند
بااینکه اسفند ماه بود ولی هواش خیلی عالی بودتو رو جاتو چفت و بست کرده بودیم و کف ماشین خوابونده بودیم
کف ماشین چندتا پتو از زیر ونرم وگرم
اینم دو وسه روز مونده به عید بود که رفتیم رستوران و بعد از اونجا مستقیم اندیشه برا خرید
ساعت 2شب رسیدیم خونه بازار اندیشه هم که شبای عید تا نصف شب ساعت 3 و 4 تعطیلی نداره خیلی عالی بود
راستی امسال و بخاطروجود تو که خیلی نوچولو بودی نمی خواستیم بریم شهرستان
عجب شیر ینی اولین سالی بود که عید و موقع تحویل سال نو تو خونه خودمون بودیم
اونم بخاطر تو که نمی خواستم اذیت شی بخصوص روزای اول عید که تب و تاب دید و بازدید زیاد ه
به همین خاطر نمی خواستیم بریم که اصرار ای اباجون وتلفناش که ازیه ماه مونده به عید هر روز زنگ می زد ومی گفت باید بیاین نشد بمونیم قربونش برم که ازش دور موندیم فداشبشم که تنها مونده چشام پر اشک شد دیگه نمیتونم بنویسم عزیزم پدر و مادر یه چیز دیگه اند دلم براش بعضی وقتا خیلی تنگ میشه مخصوصا وقتی تلفنی باهاش صحبت می کنم میگه تک وتنها نشستم دارم در و دیوار و نگاه میکنم دلم آب میشه
الان گریه دیگه مجالم نمیده چون ما برخلاف خاله هات اکثرا پیششون بودیم ومن خیلی بهشون عادت کرده بودم الهی قربون هر دوتاشون برم ایشاله که همیشه سلامت باشند و سایه اشون بالاسرمون
باید مثل این عکس بالایی می شدیم که نشدیم ببخشید ببخشید ببخشید