محمد  طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

محمد طاها عزیز دل همه ی ما

پنج ماهگی

سلام سلام به هر روز نویی که با تو صبح میشه  عز یز دلم باید بگم  که باید اعتراف کنم که روزها می گذرند وما افسوس روز هایی رو میخوریم که برا گذروندنشون حرص می خوردیم وخدا روشکر تو داری بزرگ میشی وهروز یه ادا وکارایه تازه ای داری آبجیات خیلی دوست دارند  اصلا می خوان تورو بخورن آبجی  فاطمه ات که دستش درد نکنه هم مواظبته هم باهات بازی می کنه هم بعضی وقتا از چشم من دور بهت  امر و نهی می کنه ینی ادای آبجی فرشته با خودش رو برا تو در میاره وخودشو خالی می کنه عزیزم خیلی حرفا هستش که می خوام بهت بگم راجع به خودمون راجع به خونوادمون  و راجع به خودت  ولی نه وقت کافی دارم ونه ...
4 مرداد 1394

چهار ماهگی

همین و بس واما تو 4 ماهگی خیلی چیزا رو بلد شدی وقتی که   چیزی  رو که تودستته  ازت می گیرند جیغ و داد و تازه دوتا باهات بلند می کنی و محکم می کوبی زمین و ادهای دیگه و آبجی فاطمه باهات  همه جوره ور می ره   یه چیز دیگه اینکه توایام دهه فجر از طرف اداره بابا  یه جشن حسابی  به مناسبت همین ایام برگزار کرده بودند که  بابات گفت  ازمون دعوت کردند وما روز بنج شنبه  ساعت 7 راهی اداره بابا شدیم ینی اینجوری بگم که این مراسم هرسال برگزار میشه وماهم میریم  تفا وت امسالش این بود که امسال تو بیشمون بودی ویکیم اینکه فقط خونواده ها رو می گفتند ولی امسال بابا ها ه...
3 مرداد 1394

سه ماهگی

سلام عزیزم  امیداوم همیشه خداوندیارو یاورتان باشه جونم برات بگه از سه ماهگیت که خیلی اتفاقا توش افتاد که من همه رو اینجا نمی تونم برات بنویسم ازخودت که ابجی فاطمه باهات همیشه در گیره وتمام کارها واداهات سعی میکنه عصر که بابا میاد خونه  مو به مو  بهش بگه تو هم که اولا هرچی رو بهت نشون میدیم از دستمون می گیری  می ذاری تو دهنت و بلد شد ی غلت  بزنی یکیم اینکه دوستداری خیلی باهات ور برند ینی همه جوره مچاله ات کنند ولی تنهات نذارند یه اتفاق دیگه ای که تواین ماه بود اونم خبر خوش به دنیا اومدن پر هام جون بود بسمل خوشگله صبادختر عمه ات  که تو 2 ماه ونیم از پر هام بزرگتر...
3 مرداد 1394

دو ماهگی

یه باییز خوشرنگ که تو هستی همیشه دوست داری بالا رو و برعکس نگاه کنی با اون پایین پایینآ کاری نداری یه خواب  حسابی با بابا حموم کردن و تمیز و ممیز شدن   اینجا م دو ما هه بودم رفتم رستوران البته سهم منو مامانم باید می خورد ولی آبجیام نمی ذاشتند که بخوره   عزیزم یه چیزی که باید اینجا بگم اونم اینکه  شیر که می خوردی مرتب بالا می اوردی اونم نه کم خیلی زیاد بطو ریکه همیشه یه دست لباس هم برا توهم برا خودم عوض میکردم وخیس خیس می شدیم به همین خاطر بردمت دکتر ودکتر هم گفت که  فعلا بچتون زردی داره وسونوی معده وآزمایش نوشت  که آزمایشت خون گرفتند ...
1 مرداد 1394

یک ماهگی

            عکس 6روزگیت  بعد از اینکه برا ازمایش زردی برده بودیمت که خدا روشکر زردیت اومده بود پایین   این شعله ررد خاله منیره  پخته بود  واسمت و روش نوشته بودند  برامون فرستادند دستشون درد نکنه و خدا قبول کنه 4روزه بودم که گفتم بهتر از همین اول ،کتاب فیزیکرابردارم بخونم تا خیالم راحت شه  که یهویی خوابم برد  شکار عکس از ابجی فرشته ام پا های نوچولوم تو 8روزگی توی دستای بابام اینم  یه تفاوت بز رگ بین ما و ادم بزرگا      این پا کجا و اون پا کجا فلفل نبین چه...
1 مرداد 1394

تولدت

سلام  عزیزم اینجا می خوام از حرف دلم بگم از بودنت و از پیو ستن تو به جمع مان گلم خواست وحکمت  خدا بود که تو را به ما داد . عزیز دلم  ، آره من بیشتر از  دو بچه نمی تونستم به عهده بگیرم و اداره کنم ولی تو این میون خواست خدا یه چیز دیگه ای بود در کمال ناباوری  متوجه شدم که هستی  قبل اینکه آزمایش بدم قرآن و باز کردم که خدایا ممکن نتبجه  چی باشه؟ آیا ممکن (+) باشه؟!!!!! که با یه آیه واقعا  خیلی عجیبی روبرو شدم بین اونهمه آ یه ها وصفحات قرانی واقعا عجیب بود  آیه ای در مورد رحم و فرزند و بچه  و غیره بودبه روم باز شد  که با خواندن این آیه که چندین بار نشس...
9 تير 1394